سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

شريعتي براي هميشه

سلام . روزي در زمان مجلس ششم ؛ براي كاري به مجلس رفته بودم . از قضا يكي از دوستان انچمن اسلامي دانشچويان دانشگاه گيلان آنجا بود . همين طور كه منتظر پايان جلسه نمايندگان بوديم گفت : فلاني چرا بچه هاي تحكيم ديگه مثل گذشته فرياد نميزنند ؟ گفتم براي اينكه با دهان پر نميشود فرياد كشيد ! ( اون روزا خيلي از بچه هاي تحكيم پست گرفته بودند) . اين مطلبي رو كه در ادامه ميخوانيد توي اينترنت ديدم و برام جالب بود به ويژه جمله آخر كه در مورد دست و پاست :
حاج حسین مزینانی از اقوام دكتر شریعتی و هم صحبت او در ایام حضور در روستای مزینان، خاطراتی بویژه از آخرین روز های حضور وی در این روستا بیان می كند كه شنیدن آن خالی از لطف نیست:
به علت نزدیكی سن، هم صحبت و انیس ایشان بوده ، بنا به گفته خودشان حدود هفت یا هشت سال كوچكتر از دكتر بود. دكتر هر گاه به مزینان می آمد، بخشی از اوقات خود را در كنار یكدیگر گذرانده و در روستا می گشتند و صحبت می كردند. ایشان با حافظه خوبی كه دارند خاطرات زیادی از دكتر در ذهن دارند. دكتر در اواخر زندگانی بیشتر به مزینان رفت و آمد داشته است و احتمالا در آنجا پنهان می شده است. ویژگی های بارز دكتر كه می توان به آن اشاره كرد و در جای جای این گفتگو به آن اشاره شده است، سادگی، بی تكلفی و آرامش دكتر است.

وی در بخشی از خاطراتش به پیام بهارستان می گوید:

یك استاد محمدی بود، یك بار آمد نشست، گفت: علی آقا تو الآن 300 تومن می گیری خانمت هم در آمد دارد، چه كار داری سر به سر این مردكه(منظورش شاه بود) گذاشته ای؟ دكتر گفت: چقدر از خدا ممنون بودم اگر كله تو بر سر من بود، راحت بودم. بعد كه رفت، گفت: خوب! من به این چه آدم چه بگویم؟

همیشه از امدادهای خداوند می گفت و اینكه خداوند اگر بخواهد كمك انسان می كند. می گفت: من در همان زندان كه هستم خدا كمك می كند.

خودش می گفت: در زندان بودم یكی از شاگردانم زندانبان بود. مرا می بردند برای بازجویی و به اصطلاح نصیحت می كردند كه ای دكتر بیا بساز. یكی از روزها وقتی زندان بودم سرهنگی آمد برای شكنجه، نگاه كرد به ما، دیدم رنگش زرد شد. بی حال شد. گفت: شما شریعتی نیستی؟ گفتم چرا. گفت: خاك بر سر من، من مامورم برای شكنجه شما، حالش بد شد. شبانه آمد پیش ما و گفت: آقای دكتر ما چه كار كنیم، من را نصیحت كرد و گفت: می خواهم استعفا بدهم ولی تا شما باشی من هستم و سفارش مرا كرده بود. به من می گفت كه شما از كجا زندگی می كنی و در آمدت از كجاست؟ گفتم از ثروت پدرم. گفت: ما ثروت پدر شما را بررسی كردیم، چیزی ندارید. گفتم: شما نمی دانید ثروتم كجاست. تعجب كردند. بعد گفتم: ثروت پدر من قناعت است، دستم را كه دراز كردم باید پایم را جمع كنم. دستم را نگاه می دارم تا پایم آزاد شود.

برچسب‌ها: , ,

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی