سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

وای جنگل را بیابان می کنند

تمام تیمچه ها پر شد از نقاب فروش
زمانه ای ست که حلاج شد طناب فروش

شهیدتر ز شهیدان بی کفن ، شاعر
غریب تر ز نویسنده ها، کتاب فروش

الا شما که به ییلاق خورد و خواب شدید
هماره اجر شما باد با کباب فروش

حراج عشق ببین در دکان سمساران
قمار عقل نگر در سرای قاب فروش

خروس ها همه چون مرغ کرچ خوابیدند
حکیمکان زمان اند قرص خواب فروش

نمانده حجب و حیایی، همین مان کم بود
همین که فاحشه ی شهر شد حجاب فروش

مده زمام دل خود به دست پیر هوی
مرو به کوی هوس پیشه ی خراب فروش

پی کدام عقوبت گناهکار شدیم
سیاه نامه تر از واعظ ثواب فروش

دریغ نغمه ی آرامشی به ما نرسید
که مطربان همه تلخ اند و اضطراب فروش

من از قبیله ی عباس های تشنه لبم
تو از تبار همین گزمگان آب فروش

بگو بلند شود موج غیرت دریا
چنان که باز شود مشت هر حباب فروش

زمانه ای ست که گل پوست می کنند اینجا
خوشا به ذوق تماشاگر گلاب فروش

سلام بر همه الا به۱ قلب مغلوبان
سلام بر همه الا به انقلاب فروش

شما که خون دل خلق را پیاله شدید
شرور شهر شمایید یا شراب فروش؟

3 نظر:

در ۸:۴۸ قبل‌ازظهر, Anonymous خودم گفت...

با سلام من يكي از خواننده هاي خاموش وبلاگتان هستم همشهري و يك دانشجو البته در دانشگاهي ديگر. از شعري كه در وبلاگ قبلي نوشته بودين خيلي خوشم امد اجازه دارم با ذكر منبع در وبلاگم بنويسم؟

 
در ۱۱:۳۶ قبل‌ازظهر, Anonymous بهی(بهادر) گفت...

استادخبرها وشایعاتی درمورد شما توی دانشگاه به گوش میرسه امیدوارم همشون فقط درحدشایعه باشه و شمارو هرچه زودتر ببینیم و بتونم شخصا یک بار دیگه شاگردتون باشم این بزرگترین افتخاربرای منه هرچندکه شاگرد خوبی نیستم

 
در ۱۲:۲۳ بعدازظهر, Anonymous بهی(بهادر) گفت...

روزي ابوريحان درس به شاگردان مي گفت که خونريز و قاتلي پاي به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او مي نگريستند و در دل هزار دشنام به او مي دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روي به حکيم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فرداي آن روز، شاعري مديحه سراي دربار، پاي به محل درس گذاده تا سئوالي از حکيم بپرسد. شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشايعت نموده تا به پاي صندلي استاد برسد. که ديدند از استاد خبري نيست هر طرف را نظر کردند اثري از استاد نبود. يکي از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال مي نمود در ميانه کوچه جلوي استاد را گرفته و پرسيد: چگونه است ديروز آدمکشي به ديدارتان آمد پاسخ پرسش هايش را گفتيد و امروز شاعر و نويسنده اي سرشناس آمده، محل درس را رها نموديد؟! ابوريحان گفت: يک بزهکار تنها به خودش و معدودي لطمه مي زند، اما يک نويسنده و شاعر خود فروخته کشوري را به آتش مي کشد. شاگرد متحير به چشمان استاد مي نگريست که ابوريحان بيروني از او دور شد. «ابوريحان بيروني»، دانشمند آزاده اي بود که هيچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خويش را وقف ساختن ابوريحان هاي ديگر کرد.

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی