یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۹

از عشق و سايه ها 2

سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.
یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

is it nice?

One of the worth reading definition given by one professor to his students about Life:

A group of alumni, highly established in their careers, got together to visit their old university professor. Conversation soon turned into complaints about stress in work and in life. Offering his guests coffee, the professor went to the kitchen and returned with a large pot of coffee and an assortment of cups - porcelain, plastic, glass, crystal, some plain looking, some expensive, some exquisite - telling them to help themselves to the coffee.

When all the students had a cup of coffee in hand, the professor said: "If you noticed, all the nice looking expensive cups were taken up, leaving behind the plain and cheap ones. While it is normal for you to want only the best for yourselves, that is the source of your problems and stress. What all of you really wanted was coffee, not the cup, but you consciously went for the best cups and were eyeing each other's cups. Now consider this: Life is the coffee, and the jobs, money and position in society are the cups. They are just tools to hold and contain Life, and do not change the quality of Life. Sometimes, by concentrating only on the cup, we fail to enjoy the coffee God has provided."

So, don't let the cups drive you … enjoy the coffee instead.

برچسب‌ها: ,

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

واي بر ما

رُستنی ها کم نیست من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده و تا روی زمین خََم بودیم
گفتنی ها کم نیست من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم
دیدنی ها کم نیست من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی ها را پرسیدیم
من و تو کم چیدیم چیدنی ها کم نیست
وقت گل دادن عشق روی دار قالی
بی سبب حتی پرتاب گُل سرخی را ترسیدیم
خواندنی ها کم نیست من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین شکل سرودن را
در معبر باد با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم من و تو اما در میدان ها
آنک اندازه ی ما می خوانیم
ما به اندازه ی ما می بینیم
ما به اندازه ی ما می چینیم
ما به اندازه ی ما می گوییم
ما به اندازه ی ما می روییم
من و تو خََم نه ودر هم نه وکم هم نه که می باید با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه ی ما هم شده با هم باشیم
گفتنی ها کم نیست

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

شاد باش و ...

سلام . خبر موفقيت بعضي از بچه هاي كارداني به دوره كارشناسي خيلي خوشحالم كرد . لينك زير را به عنوان شادباشانه تقديم ميكنم كه ببينيد و لذت ببريد :
http://fcmx.net/vec/get.swf?i=003702

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

بيشرمانه زيستن

نادر ابراهیمی و مظلومتر از گاو بودن!
قبل نوشت: از زنده یاد نادر ابراهیمی چند کتاب خوانده ام. چند خط زیر را -که از کتاب ابوالمشاغل او انتخاب کرده ام- به نظرم بهترینِ نوشته های اوست.


روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده بود و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند

حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن. با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.
آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد خائن به یک نخست وزیر آمریکایی منحرف، به یک شاه بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک ساواکی را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کند و به چه درد این دنیا می خورد؟

آقای محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما ابوالمشاغلآمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیمشان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.
ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

ما گرفتار كدامين هيكليم؟

جوانی که از آرمانهای بزرگ فاصله گرفت نه تنها کمک جامعه نیست بلکه باری به دوش هموطنانش است .

برچسب‌ها:

شنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۹

سكوت سرشارازناگفته هاست

سكوت

سرشارازناگفته هاست

مارگوت بيكل



ترجمه: احمد شاملو



برای تو و خويش

چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را

در ظلمات مان

ببيند

گوشی

که صداها و شناسه ها را

در بيهوشی مان بشنود

برای تو و خويش، روحی

که اين همه را

در خود گيرد و بپذيرد

وزبانی

که در صداقت خود

ما را از خاموشی خويش

بيرون کشد

و بگذارد

از آن چيزها که در بندمان کشيده است

سخن بگوئيم

برچسب‌ها: