یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۸

شهر خالی

شهر خالی، جادّه خالی، کوچه خالی، خانه خالی
جام خالی، سفره خالی، ساغر و پیمانه خالی
کوچ کرده دسته دسته، آشنایان، عندلیبان
باغ خالی، باغچه خالی، شاخه خالی، لانه خالی
وای از دنیا که یار از یار می‌ترسد
غنچه‌های تشنه از گلزار می‌ترسد
عاشق از آوازه‌ی دیدار می‌ترسد
پنجه‌ی خنیاگران از تار می‌ترسد
شه‌سوار از جاده‌ی هموار می‌ترسد
این طبیب از دیدن بیمار می‌ترسد
ساز ها بشکست و درد شاعران از حد گذشت
سالهای انتظاری بر من و تو بد گذشت
آشنا نا آشنا شد، تا بلی گفتم بلا شد
گریه کردم، ناله کردم، حلقه بر هر در زدم
سنگ سنگ کلبه‌ی ویرانه را بر سر زدم
آب از آبی نجنبید، خفته در خوابی نجنبید
چشمه‌ها خشکید و دریا خستگی را دم گرفت
آسمان افسانه‌ی ما را به دست کم گرفت
جام ها جوشی ندارد، عشق آغوشی ندارد
بر من و بر ناله‌هایم هیچ‌کس گوشی ندارد
بازآ تا کاروان رفته باز آید
بازآ تا دلبران ناز ناز آید
بازآ تا مطرب و آهنگ و ساز آید
کاکل افشان آن نگار دلنواز آید
بازآ تا بر در حافظ سر اندازیم
گل بیفشانیم و می در ساغر اندازیم

برچسب‌ها:

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

من جهان سومي هستم

بعضي سوختن ها جوري هستند كه تو امروز ميسوزي، اما فردا دردش را حس ميكني...
داستان كيفيت زندگي و" رشد" آدمها در جاهايي كه "جهان سوم " ناميده ميشوند ، مثل همين جور سوزش هاست ....
از هردوره كه ميگذري، ميسوزي و در دوره بعد دردش را ميفهمي ...

شادي ها و دغدغه هاي كودكي ما :
در همان گوشه دنيا كه "جهان سوم "ناميده ميشود، شادي هاي كودكي ما درجه سه است ، ولي دغدغه هاي ما جدي و درجه يك...
شادي كودكيمان اين است كه كلكسيون " پوست آدامس" جمع كنيم...
يا بگرديم و چرخ دوچرخه اي پيدا كنيم و با چوبي آن را برانيم...
توپ پلاستيكي دو پوسته اي داشته باشيم و با آجر، دروازه درست كنيم و دركوچه هاي خاكي فوتبال بازي كنيم...
اما دغدغه هايمان ترسناك تر بود...
اينكه نكند موشكي يا بمبي، فردا صبح را از تقويم زندگي ات خط بزند ...
اينكه نكند ....... منجر به مرگ نامقدس تو بشود يا تو را يتيم كند....
از ديفتري ميترسيديم...
از وبا......
از جنون گاوي ...
مدرسه، دغدغه ما بود...
خودكار بين انگشتان دستمان كه تلافي حرفهاي ديروز صاحبخانه به معلممان بود.....
تكليفهاي حجيم عيد ...
يا كتابهايي كه پنجاه سال بود بابا در آنها آب و انارميداد....

شادي ها و دغدغه هاي نوجواني ما :
دوره اي كه ذاتا بحراني بود و بحران " جهان سوم" بودن هم به آن اضافه شده ...
در آين دوره، شاديهايمان جنس " ممنوعي" دارند...
اينكه موقتي عاشق شوي...
دوست داشتن را امتحان كني...
اينكه لبت را با لبي آشنا كني....
اما همه اين شادي ها را در ذهنمان برگذار ميكرديم...
در خيالمان عاشق ميشويم.....ميبوسيم....
كلا زندگي يك نفره اي داريم با فكري دو نفره ....
اين ميشد كه ياد بگيريم "جهان سومي" شادي كنيم..
به جاي اينكه دست در دست دخترك بگذاريم،او را....
با او قدم نزنيم و فقط دنبالش كنيم...
يا اينكه نگوييم "دوستت دارم" و بگوييم "امروز خانه خالي دارم"
در عوض دغدغه هايمان بازهم جدي هستند...
اينكه از امروز كه 15 سال داري، بايد مثل يك مرتاض روي كتابهاي ميخي مدرسه ات دراز بكشي و تا بيست و چهار سالگي همانجا بماني.....
بترسي از اين كه قرار است چند صفحه پر از سوالات "چهار گزينه اي " ، آينده تو ، شغل تو ، همسر تو و لقب تو را تعيين كند...
تو فقط سه ساعت براي همه اينها فرصت داري...

شادي ها و دغدغه هاي جواني ما:
شادي ها كمرنگ تر ميشود و دغدغه ها پررنگ تر...
شايد هم اين باشد كه شادي هايت هم، شكل دغدغه به خودشان ميگيرند..
مثلا شادي تو اين است كه روزي خانه و ماشين ميخري ...
اما رسيدن به اين شادي ها برايت دغدغه ميشود....
رسيدن به آنها براي تو هدف ميشود...
هدفي كه حتما بايد "جهان سومي" باشي كه آنرا داشته باشي ...
و هيج جاي ديگربراي كسي هدف نيستند...
بعضي از شادي هايت غير انساني ميشود...
با پول شهوتت را ميخري...
با گردي سفيد مست ميشوي نه با شراب...
با دود دغدغه هايت را كمرنگتر ميكني و غبار آلود...

اگر جهان سومي باشي، استاندارد و مقياس هاي تمام اجزاي زندگي تو ، جهان سومي ميشود...
اينكه در سال چند بار لبخند ميزني....
در روز چند بار گريه ميكني...
راهي كه تو را به بهشت و جهنم ميرساند...
و حتي جنس خداي تو هم جهان سوميست .....
دراين دنياي عجيب، ديدن دست برهنه يك زن هم ميتواند براحتي تو را خطاكار كند وقلبت را به تپش وادارد....
در اين دنيا "سلام " به غريبه و بي دليل، نشانه ديوانگيست...
لبخند بي جاي زن هم دليل فاحشگي اوست

پنجشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۸

يك روز دوباره هجرتي خواهم كرد

سلام .بهروز بهترين دوست من است و اگر بهترين نباشد صميمي ترين هست . اشتراك هاي من و بهروز چنان است كه بسياري از هم دانشكده اي ها و دوستان مان فكر مي كردند ما برادريم ( نيستيم ؟) مهمترين جمله اي كه از من در خاطر دوستانمان باقي مانده است شايد اين بود : بهروز رو نديدي؟
بهروز مدير برنامه ريزي هاي مشتركمان هم هست . همين ويژگي است كه مايه انبساط خاطر همگان هم مي شود . بگذريم . غرض نقل مطلبي از وبلاگ كولي وشان بهروز است . با هم چند بار مي توانيم متن بهروز را بخوانيم . اگر چه من چنين در استعاره نوشتن را خيلي دوست نداشته باشم :
....مي گفت پير شده
لرزش صدايش را ببين
تکانش دستانش را که نگو !
ديدي کم آورد !
وقتي "پرونده" اي را نشانش داد و گفت "بگم بگم" ديدي منقلب شد و به "چيز چيز " افتاد
اداره امور مملکت "دل و جگر" ميخواهد، ديدي چگونه بر همگان تاخت بي هيچ واهمه، بي هيچ مراعات
اما نمي دانست آن پير فرتوت" چيز" گوي چه "چيز"ها در هميان خود دارد
"چيز" هايي که فراموش شده بود انگار !
"چيز"هايي برزبان آورد که اين سالها "جرم" شده بود
"ادب مرد به ز دولت اوست"
"دست در خانواده ها کرده اند و خودي و غير خودي درست کرده اند"
"ايراني بايد در دنيا عزت داشته باشد"
همهمه اي در ميان دلسوختگان انداخت
براي خودش در اين سالها"چيز"ي شده بود
گويي از دل سنگي در اعماق آبي زلال را بيرون بکشي.......
من ميگويم ميشود تاريخ دنيا را به دو بخش تقسيم کرد:
دوران قبل از "چيز" و دوران پس از "چيز"
در دوره اول بي "چيز" بوديم
صفايي نبود مان
سفره هامان "چيزي"نداشت هر چند بوي نفت مي داد!
چاههاي نفتمان به "سرفه"افتاده بودند
به "چيزي"امان نمي گرفتند
اما آمارها "چيز " ديگري نشان ميداد!
در دوره دوم اما، با "چيز" شديم
همه "چيز" از پرده برون افتاد
از قديم گفته بودند به ما........
تا نباشد "چيز"کي مردم نگويند "چيز" ها
حالا "چيز"ي شده ايم
به "چيز"ي ميگيرند مان ولو اينکه "جيز"مان کنند!
ولو اينکه دهانمان را ببويند مبادا که گفته باشيم "چيز" !
حالا ميتوانيم کنار هم بايستيم و با گفتن يک "چيز" بزرگ عکس يادگاري بگيريم
براي شرف و وجدان و غيرتمان!
براي هميشه تاريخ
حتي اگر "چيز"ي عايدمان نشود!
به او گفتم اداره امور مملکت "خرد" و "ايمان" ميخواهد
"دل" و "جگر" را ميتواني در هر جگر فروشي پيدا کني
با "چيزي" که آن را بفروشند نميشود "چيز" ديگر ي شد
خرد و ايمان اما "فروشي" نيست!
او آمد و همه "چيز" ما بي"چيز"ان شد
آفاق را گرديده ام، مهر بتان ورزيده ام، بسيار خوبان ديده ام،
اما تو "چيز "ديگري!.......

برچسب‌ها:

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۸

تفاوت از زمين تا آسمان است

.... از بهشتی پرسید؛ روحانی هم می‌تونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا می‌تونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیه‌اش به علوم حوزوی باشه .گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمیده
بنی‌صدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنی‌صدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه ؛ آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. بهشتی می‌گفت: هر یک ثانیه که در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه
الآن بهترین موقعیته، برای کمک به پیروزی انقلاب هم هست! نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا می‌گیم، خیلی بالا، این ننگ به رژیم هم می‌چسبه
بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد می‌کنه نه دروغ
بهشتی اسم جوانی رو داده بود برای شورای صدا و سیما. گفته بودند ولی این مخالف شماست، کلی علیه شما دنبال سند بوده! گفت: او جویاست و کنجکاو. چه اشکالی دارد که سندی پیدا کند و مردم رو آگاه کند
- مترجم ترجمه کرد؛ «هیأت کوبایی می‌خواهند با شما عکس یادگاری بگیرند». همه ایستاده بودند تو کادر جز مترجم! پرسید مگه شما نمی‌آیی؟ گفت: همه می‌دونند من توده‌ایم، برای شما بد می‌شود. خندید؛ باید شما هم باشید، دقیقاً کنار من! کادر کامل شد
گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شده‌بود. گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید
رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده‌بودند. جا نبود. بیرون شعار می‌دادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید. گفت: این همه راه آمده‌اند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. از همان در اصلی رفت
با بی‌ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی. هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی‌ادبی مورد انتقاد قرار بدیم
این خاطرات فقط برای چند دقیقه فکر کردن و کمی مقایسه مدافعان ! تندرو فعلی نظام و اسلام است با بزرگانی چون بهشتی .

یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

زندگي .آه اي زندگي !

هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش..
من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ
مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم.. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، .... نه، ... نمي دونم !!!
ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير
زندگي‌ام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
منبع : سايت ايرانيان فنلاند

برچسب‌ها: