شير و شربت و شراب
سلام.
1. از كامنت هاي دلجويانه شما ممنونم . اما به خلاف بعضي از اظهار نظر هاي شما من از بابت عدم حضور در كلاس غصه نمي خورم . اگر تكدري هست از بابت فقدان توفيق زيارت قلب هاي پاكي است كه دانشجويانه و عاشقانه ميخواستند دنيا را بهتر و بيشتر كشف كنند . حداقل از نگاه من . من وقتي شوق درك زاويه جديدي براي تماشاي جهان و تعبيري نو براي فهم را در چشمان هم كلاسي هايم ميديدم گويي بال هايي مي يافتم تا روحم را از مرداب هاي سيستم اجتماعي ناهنجار و اشمئزاز آوري كه در پيرامونمان هست دور كنم . شايد كسي باور نكند كه پس از ساعت ها كار ملال آور اداري وقتي كلاس درس شروع مي شد تمام خستگي از من فرو مي ريخت و شب هنگام در خانه بود كه متوجه ميشدم به تقريب گاه 12 يا 13 ساعت كفش هايم به پايم بوده است و من كار كرده ام . روزهاي جمعه چيزي را گم ميكردم و آن نگاه هاي پر فروغ چشمان شما بود . همه دوستان مانند بدخواهان و از سر مصلحت به من توصيه كرده و مي كنند چرا چنين ميگويي ؟ چرا براي اينان اينقدر انرژي مصرف مي كني . اين كار فايده اي ندارد و ... . اما من بنا به قول يك دوست وظيفه اي داشتم . اين دوست و استاد من در كلاس درسش گفت : وقتي برگ به فرو افتادن نزديك ميشود تمام مواد غذايي و انرژي و هر چه كه دارد را كه از درخت گرفته است به درخت پس ميدهد و وقتي همه چيزش را پس داد فرو مي افتد و از درخت چيزي نمي كاهد و معلم بايد بكوشد هر چه از درخت جامعه اش گرفته پس بدهد و در آخر كلاس آماده فرو افتادن باشد . گمان مي كنم برخي از دوستاني كه با من كلاس داشته اند اين حس را در من بپذيرند . من همچنان مي انديشم ؛ مطالعه مي كنم ؛ حرف ميزنم؛ مي نويسم ؛ عشق مي ورزم و ... . هر كه خواهد گو بيايد هر كه خواهد گو برو !
2. ديشب دوباره در فضايي تنفس كردم كه جمعي عاشق دور هم نشسته بودند . دومين جشنواره موسيقي دفاع مقدس در همان مكاني كه ممانعت از برپايي كنسرت هنرمند عالي مقام حسام الدين سراج توسط جمعي مي رفت تا كوس رسوايي مردم هنر دوست و موسيقي پرور كرمانشاه را فرافكند ؛ اجرا شد . اركستر سمفونيك تهران قطعاتي نواخت و گوش هاي انباشته از تهي و پوچ را با نواهايي آسماني به اوج لذت رسانيد و چشماني تشنه شكوه و زيبايي را به عمق اشك . بيان شيواي ميهن دوستي و غرور ايراني بودن و حس خوب مقاومتي كه در روزهاي قبل نشان داده بودي همه احساس هاي خوب انساني را در وجودت به ارتعاش مي آورد و مانند سطح طبل و يا لرزش ظريف سيم هاي ويلون چيزي در وجودت مي لرزد كه با نواي ملايم فلوت آرام مي گيرد و آرامت را مي گيرد و آرامشت مي دهد و دوباره ... ! افسوس كه اين خجستگي درخاطره ي شهر ما بي نظير است و احتمال تكرا آن چنان اندك است كه گويي اميدي دوباره به برافروختن اين شعله وجود ندارد . و افسوسي تلخ تر كه از كلانشهر كرمانشاه چنان جمعيت اندكي حضور داشتند كه گويي در شهر كسي نيست كه بخواهد جانش را تعالي ببخشد . دو سه تا از شما هم بوديد اما افسوس كه آنجا دست اندركار بوديد نه
برچسبها: آموزنده, اجتماعي, اجتماعي/ دوستان/قصه هاي من, من و داستان هايم, و انديشه