سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

داستاني كوتاه از مرحوم احترامي

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنيا می آيند
تنها يك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اينكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند يا دشمنانشان!

برچسب‌ها: , ,

10 نظر:

در ۱۰:۵۱ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس گفت...

..مرگ انسانیت
از همان روزي که دست حضرت قابيل گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي که فرزندان آدم زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرد گرچه آدم زنده بود
از همان روزي که يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي که با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت وگشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت اي دريغ آدميت بر نگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانيت است
سينه دنيا ز خوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي ،پاکي، مروت ، ابلهي ست
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست
قرن موسي چومبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است.....(روشنی)

 
در ۱۲:۳۸ قبل‌ازظهر, Anonymous امير حيدريان گفت...

سلام استاد داستاني كوتاه ولي پر بار بود.

 
در ۸:۴۰ بعدازظهر, Anonymous سونیا گفت...

حالا که حرف قورباغه ها پیش آمد اینهم بد نیست :بچه ها شوخی شوخی سنگ می پراندند قورباغه ها جدی جدی می مردند.
سلام استاد مطلب چابخانه را گذاشته ام

 
در ۱۰:۴۵ بعدازظهر, Anonymous زهرا نقدی گفت...

سلام استاد
داستان قشنگیه وجای تامل داره که توی این دنیای بی وفاو فانی دوست رو از دشمن تشخیص دادن خیلی سخته.
خوشا به حال کسانی که دوستای واقعی دارن که مایه مباهات و دلگرمیشونه.
من خودم یه دوستی دارم که خیلی عزیزه و تسکین دردامه.
نمی خوام غلو کرده باشم ولی من فکر می کنم شما نه تنها یه استاد خوب بلکه دوست خوبی هم برای همه بچه های کلاس بوده و هستید چون ما چیزای زیادی ازتون یاد گرفتیم.
ارزومندم که همیشه و در همه حال موفق و خوشحال باشید.
باتشکر

 
در ۵:۱۷ بعدازظهر, Anonymous ناشناس گفت...

سلام استاد خسته نباشین میشه نمره های انتشاراتو بزنین تو وبلاگتون؟ممنون میشم.

 
در ۱۰:۰۵ قبل‌ازظهر, Anonymous يسنا گفت...

می توان تنها شد

می توان زار گریست

می توان دوست نداشت

و دل عاشق آدم هارا زیر پاها له کرد

می توان چشمی را به هیاهوی جهان خیره گذاشت

می توان صدها بار علت غصه دل را فهمید

می توان


یادگاری ؟ همه جا تلخی و سردی و غرور

فاتحه ؟ خوب شد رفت عجب آدم بد خلقی بود

ولی ای کودک زیبای دلم

آن ور سکه تماشا دارد

شهری از مردم آبی سرشار

آسمانش و زمین عین آن شهر ولی

من و تو با همه ی آدم هاش

غرق احساس غروریم به عشق

دل هر آدم عاشق که شکست قلب ما می شکند

من و تو خوشبختیم

ما خدا را داریم

ما غم چلچله را وقت بوسیدن دستان بهار

مثل یک شعر قشنگ از دلش می خوانیم



[ روز مرد رو به همه ی مردهای واقعی مثه دکتر شریعتی تبریک میگم. روزتون مبارک ]

 
در ۱۲:۳۲ بعدازظهر, Anonymous مهدی کرمی گفت...

سلام
استاد ابوالفتحی

داستان کوتاه و پر معنی بود ممنون

 
در ۱۲:۴۵ بعدازظهر, Anonymous ناشناس گفت...

روزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود.
مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت را با قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است. پیرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؟ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارهای عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست؟
مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود(روشنی)

 
در ۴:۴۲ قبل‌ازظهر, Anonymous ع.ی-سامان گفت...

سلام
خوب هستین؟
وبلاگ جالبی دارین.
خوشحال میشم شاهد حضور گرمتون در کلبه مسافر باشم.
پایدار باشید
یاحق!

 
در ۱۱:۱۵ قبل‌ازظهر, Anonymous ارشادی گفت...

هرگز در میان موجودات مخلوقی که برای کبوتر شدن آفریده شده کرکس نمی شود . این خصلت در میان هیچ یک از مخلوقات نیست جز آدمیان "ویکتور هوگو"

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی